سراب

احساس میکنم دیگه نمیشناسمش ازش میترسم نگرانم مدام دردسر درست کنه میرم دم اتاقش دوباره برمیگردم همش با خودم کلنجار میرم چی بگم چیکار کنم چطور حل کنم این کلاف پیجیده رو

سراب...

در گریختن رستگاری نیست؛ بمان و از خودت چیزی بساز که بماند. سراب...

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی رفتن تو حس بی خیالی انگار همه چیز گذاشتم به حال خودش اتفاقات داره پشت هم میفته و منم تو هپروت خودم مشغولم دلم خوش به دلخوشی های کوچیک

سراب...

صورتمو شستم خیره شدم تو آینه به خودم تارهای موی سفیدمو دیدم حداقل دو برابر شده تو این چند هفته به خودم میگم اشکال نداره رسم زمونه همینه سراب...

مدتهاست اسم کتابی میشنوم که هی میگم بخونمش و تعلل میکنم ولی اینبار میخونمش و نتیجه شو واسه خودم اینجا مینویسم

امشب بی خوابی زده به سرم نیم ساعته بیدار شدم و اصلا دیگه خوابم نمیاد عاشق شب بیداریم ولی به شرطی که صبح نخوام برم سرکار

سراب...

باورم نمیشه که هفته قبل اینموقع چقدر خوشحال بودم لحظه ای فکر نمیکردم درست یک هفته بعدش تو این حال باشم با خودم میگفتم با مرور خاطرات کلی باز خوشحال میشم ولی تمامش زهر شد اصلا انگار تو ذهنم هیچی نیست جز تلخی ثانیه ثانیه رو فضا بودم خوشحالی خودم یکطرف خوشحالی مامان و بابا از یه ور دیگه وجودمو پر هیجان کرده بودم ولی صد حیف و صد حیف که الان حتی نمیخوام عکسامو نگاه کنم چون وحشت دارم از یادآوری چند روز بعدش

سراب...

تا حالا خودمو اینجوری ندیدم فک کنم پنجمین پست امروزمه بی قرارم پردلشوره و تشویش دلم میخواد هوا زودتر تاریک بشه برم بیرون یه عالمه آدم ببینم و تو اونا گم بشم انقدر شلوغ که حواسم باشه به مردم و فرصت نکنم به چیزی فک کنم

سراب...

دلم میخواد از امروز به بعد زندگی کنم حس میکنم ۲۰ ساله زندگی نکردم عاشق دوره کودکی و نوجوانیمم که مدام سفر و تفریح و شادی بود ولی ۲۰ ساله درست زندگی نمیکنم از امروز میخوام زندگی کنم

# سفر # دیدنی های ایران# طبیعت زیبا

سراب...

گاهی اشک ریختن آدم سبک میکنه سالها بود اشکی نمیریختم ولی امشب بی اختیار اشکام سرازیر بدون فکر به موضوع خاصی همیشه تو زندگیم وقتی بن بست رسیدم یه معجزه نجاتم دادم اینبارم قطعا معجزه میاد حتما میاد

سراب...

هر کاری میشد که حالم خوب شه کردم ولی نشد دلم میخواست یه قرصی بودم میخوردم همه چیزو فراموش کنم کاش میشد میرفتم یه جای دور سراب...